دوباره میسازمت وطن، اگر چه با خشت جان خویش


ستون به سقف تو میزنم، اگر چه با استخوان خویش

دوباره می بویم از تو گل، به میل نسل جوان تو


دوباره میشویم از تو خون، به سیل اشک روان خویش

دوباره یک روز روشنا، سیاهی از خانه میرود


به شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش

اگر چه صد ساله مرده ام، به گور خود خواهم ایستاد


که بردرم قلب اهرمن، زنعره آنچنان خویش

کسی که عزم رمیم را، دوباره انشا کند به لطف


چو کوه می بخشدم شکوه، به عرصه امتحان خویش

اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بود


جوانی آغاز میکنم، کنار نوباوگان خویش

حدیث حب الوطن زشوق، بدان روش سازمیکنم


که جان شود هر کلام دل، چو بربرگشایم دهان خویش

هنوز در سینه آتشی به جاست، کز تاب شعله اش


گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش

دوباره میبخشم توان، اگر چه شعرم به خون نشست


دوباره میسازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش